«خزان عمر»
اي دريغا شدخزان ايام عمر
خور ما برچيد بساط از بام عمر
ني بچيديم ماگلي از باغ عشق
ني لبي شد تازه از اين جام عمر
هل رأيت ما رأيت في الفراق
كلما امضيت في اوهام عمر
هركه ديدم در پي صيدي دوان
بي خبر زانكه فتاد در دام عمر
اين همه افسانه وافسون چرا
بهر چند روز زندگي با نام عمر
بگذرد دوران ما چون برق وباد
آه ازاين فرجام بد فرجام عمر
فكر فردا را نما غافل چرا
پخته كي گردد كه گرددخام عمر
سرايش1386
نظرات شما عزیزان:
|